محمد امینمحمد امین، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

محمد امین گل پسر مامان و بابا

امتحان

چند روز پیش تو مدرسه از گل پسرم امتحان کلی  که مربوط به کتابهای کلاس اول بود گرفته بودند . وقتی ازش در مورد سوالها پرسیدم گفت: یک سوال این بود که کدامیک از موارد زیر (شکلات، سیب، فلفل )مزه تلخی دارد و من هم شکلات را علامت زدم .تعجب کردم و گفتم پسرم شکلات مزه شیرین دارد باید فلفل و علامت میزدی گفت مامان شما همیشه شکلات تلخ می خرین و می خورین من هم اونو علامت زدم ...
17 مهر 1395

جایزه

دیشب دعوت بودیم تا در جنگ شادی که به مناسبت المپیاد ورزشی دانشجویان در دانشگاه برگزار بود شرکت کنیم گل پسرمون که کلی سوال میپرسید که چه برنامه هایی دارن؟ چیکار میکنن؟ و غیره وقتی هم که برنامه شروع شد اعتراض داشت که من نمی تونم خوب ببینم به خاطر همین روی پاهای خودم نشوندم همون موقع مجری برنامه از تماشاچیان خواست دست بزنند  محمد امین هم دستاشو بالا برد و حسابی دست زد مجری هم اونو انتخاب کرد و رو سن فرستاد تا به بقیه هم خوب دست زدن و یاد بده من فکر نمی کردم محمد امین با اون جدیت بره بالا و رو به تماشاچیها وایسته و دست بزنه ولی گل پسرم اینکارو کرد و مجری هم بعد از پرسیدن اسمش یک جایزه بهش داد و گل پسرم خیلی خوشحال شد بعد از اون هر وقت ...
29 مرداد 1393

اداره مامان

دو روز پیش گل پسرم رو با خودم آوردم اداره خیلی وقت بود که از من می خواست ببرمش ادارم .صبح چون خواب بود بردمش تو نمازخونه بخوابه تا بد خواب نشه حدودای ساعت 10 بود که دیدم یکی از همکارام گل پسرم و بغل کرده و آورد به اتاق (چون کفشهای محمد امین رو با خودم آورده بودم توی اتاق، برای اینکه اگر بیدار میشد و کفشهاش رو میدید می پوشید و برو که برو!!... تو این مورد سابقه دار هست.). محمد امین گفت مامان وقتی بیدار شدم فکر کردم رفتیم یه خونه دیگه ..... تا ظهر حسابی بازی کرد نقاشی کشید و با آسانسور بالا و پایین رفت  من هم که خودتون میدونید دیگه محدودیت های محیط کار ...
26 اسفند 1392

روشهای دوست یابی

دیروز عصر گل پسرم رو بردم دکتر  آخه چند وقتیه که نفس کشیدن از بینی براش مشکل شده ، حدود یک ساعتی که در مطب بودیم محمد امین مدتی ساکت بود و کنار من ایستاده بود ولی کمی بعد دیدم که گل پسرمون با دهانش صداهایی مثل بوس کردن و صدای اردک در میاره بهش گفتم که اینکار خوب نیست اونهم تکرار نکرد بعد از اینکه از مطب بیرون اومدیم بهش گفتم چرا این صدا ها رو در میاوردی گفت: می خواستم که یکی از بچه های اونجا با من دوست بشه تعجب کردم و خندم گرفت بهش گفتم که برای دوست شدن با بچه ها باید بری پیششون و خودت را معرفی کنی و اسم اونها راهم بپرسی و بعد باهاشون دوست بشی گل پسرم هم قبول کرد. ...
4 دی 1392

گربه ها دخترند

دیروز که داشتم محمد امین را از مهد کودک می آوردم گل پسرمون مثل همیشه دنبال گربه ها بود. بعد که خسته شد دستشو داد به من و گفت مامان چرا گربه ها وقتی منو می بینند فرار میکنند منم گفتم چون میترسند گفت نه خیر گفتم چرا شما بزرگتری و اونها کوچیکند به خاطر همین از شما میترسند گفت نه خیر ثنا (خواهرش )بزرگ هست  از من هم بزرگتره ولی گربه ها با اون دوستند. گربه ها چون دخترند از من میترسند!!!!!!! ...
7 آذر 1392

شیرین زبونی

پنج شنبه که گل پسرمو از مهد کودک می آوردم تو راه محمد امین گفت : مامانی وقتی بزرگ شدم برام لباسهای بزرگ میخری مثل بابایی،منم گفتم که هم الان برات لباس میخرم هم وقتی بزرگ شدی،بعدش گفتم پسرم الان که بچه ای خوبه و میتونی حسابی بازی کنی ولی وقتی مثل بابا شدی باید همش کار کنی و پول بیاری ، محمدامین گفت: من هم کار میکنم و پول میارم گفتم مامانی از پولهات به من هم میدی کمی فکر کرد و گفت اگه یواش بیای تو گوشم بگی که به من پول بده اونوقت من هم بهت پول میدم گفتم نمیشه بهت نگم و شما خودت به من پول بدی گفت نه باید خودت یواش تو گوشم بگی تا من بهت پول بدم جلل الخالق ...
20 مهر 1392

تعطیلی مهد کودک

دیروز مهد گل پسرمون به خاطر جشن فارغ التحصیلی بچه های آمادگی تعطیل بود و محمد امین را با خودم آوردم اداره. گل پسرمون ساعت اول خوب بود و ساکت ولی کم کم ورجه وورجه کردنهاش شروع شد. می گفت بریم محوطه و عکس بندازیم یا می گفت بریم کفش دوزک پیدا کنیم و یا سوار آسانسور بشیم.خلاصه کلی شیطونی کرد البته چند تا نقاشی هم کشید آخر سر هم خوابید..... بقیه عکسها رو در ادامه مطلب ببینید.... چه با شیطنت هم نگاه میکنه... کلاهش را برعکس گذاشت و گفت شبیه فتیله ها شدم چه ژست پهلوونها رو به خودش گرفته... آخر سر هم خسته و کوفته خوابید... خوابهای خوب ببینی عزیز دلم...   ...
9 خرداد 1392

نگرانی

دیروز ثنا و محمد امین از سر میز ناهار جنگ و دعوا و بحث را شروع کردند تا شب البته یکی دو ساعتی صلح و آرامش تو خونه برقرار شد (خواب تشریف داشتند ) ساعت حدودا 11.5 شب بود ثنا مشغول کارهای کلاس زبانش بود که باز هم دعوا شروع شد ثنا جیغ بنفشی کشید و سرو صدا خوابید. ثنا دندونش و شست و رفت بخوابه محمد امین و صدا کردم که بیاد بخوابه ولی خبری نشد (چون قبلا جند بار تو کمد دیواری و کابینت آشپز خانه قایم شده بود ) به همراه بابایی و ثنا همه کابینتها و کمد دیواریها ، زیر تختها ، پشت مبلها و پرده ها رو گشتم ولی خبری ازش نبود صداش هم میکردم اما جوابی نمی آمد..... بقیه در ادامه مطلب بابایی رو فرستادم تا بره حیاط رو بگرده ثنا رو هم فرستادم تا...
6 دی 1391