محمد امینمحمد امین، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

محمد امین گل پسر مامان و بابا

اول مهر (کلاس آمادگی)

اول مهر ماه شروع سالتحصیلی جدید را به همه گل دخترها و گل پسرهای عزیز به ویژه پسر عزیزم محمد امین که امسال کلاس آمادگی هست تبریک می گویم .   محمد امین نازم جلوی مهد کودک گل پسرم بعد از اینکه با معلمش احوالپرسی کرد و گلش رو تقدیم کرد رفت و سر جاش نشست اینهم از لوازم التحریری که براش خریدیم پسرم محمدامین جان همیشه موفق و سرفراز باشی ...
1 مهر 1393

تولد

محمد امین عزیزم ، فرشته زمینی ، نفس بابا و مامان ، داداشی ناز ثنا تولد 5سالگیت مبارک         امسال تولد محمد امین رو به خاطر اینکه مادر بزرگش نمی تونست از پله ها بالا بیاد توی پارک گرفتیم بعضی از عکسها تو تاریکی گرفته شدند. این از کیک مامان پز  که خاله سیمین زحمت تزئینش را کشیدند. محمد امین عزیزم محمد امین، صبا (دختر دایی عزیز) و خاله جون  هستی دختر عموی دوست داشتنی با چه زحمتی تونستیم راضیش کنیم کلاه و رو سرش بذاره اون نی نی کوچولو هم ثامن ناز پسر دختر عمه هستش این هم عکس بعضی از کادو...
8 شهريور 1393

جایزه

دیشب دعوت بودیم تا در جنگ شادی که به مناسبت المپیاد ورزشی دانشجویان در دانشگاه برگزار بود شرکت کنیم گل پسرمون که کلی سوال میپرسید که چه برنامه هایی دارن؟ چیکار میکنن؟ و غیره وقتی هم که برنامه شروع شد اعتراض داشت که من نمی تونم خوب ببینم به خاطر همین روی پاهای خودم نشوندم همون موقع مجری برنامه از تماشاچیان خواست دست بزنند  محمد امین هم دستاشو بالا برد و حسابی دست زد مجری هم اونو انتخاب کرد و رو سن فرستاد تا به بقیه هم خوب دست زدن و یاد بده من فکر نمی کردم محمد امین با اون جدیت بره بالا و رو به تماشاچیها وایسته و دست بزنه ولی گل پسرم اینکارو کرد و مجری هم بعد از پرسیدن اسمش یک جایزه بهش داد و گل پسرم خیلی خوشحال شد بعد از اون هر وقت ...
29 مرداد 1393

جلفا

دیروز صبح به طرف جلفا رفتیم گل پسرمون می گفت بریم پارک بعد خودش نظرشو عوض کرد و گفت بریم جلفا بعد پارک از ابتدای حرکتمون با ثنا کلی بگو مگو و .... داشتند من و بابایی هم که  بالاخره بعد از 1 ساعت دوباره با آبجی ثنا دوست شدند و ما هم خوشحال  ولی باز هم ...... برای صبحانه صوفیان نگه داشتیم و بابایی با بچه ها والیبال بازی کرد و بعد از صبحانه حرکت کردیم ساعت نزدیک 11 بود به جلفا رسیدیم و رفتیم بازار روسها و بازارچه مرزی و فقط فاتح میدان گل پسرمون بود که دو تا اسباب بازی از این بازار ها بابایی براش خرید و بقیه بعد از ناهار گل پسرمون با هزارتا قربون صدقه خوابید و من هم از فرصت استفاده کردم و ازش عکس گرفتم ... به جای بال...
25 مرداد 1393

جشن فتیله

جند دقیقه پیش بابایی زنگ زد و گفت که داره محمد امین و آبجی ثنا رو میبره به جشن فتیله .غیر منتظره بود صدای خنده های ثنا و محمد امین و از گوشی می شنیدم حیف که پیششون نیستم اگه بابایی عکسی انداخت بعدا براتون میذارم ..... ...
8 خرداد 1393

هدیه روز عید مبعث

روز مبعث پیامبر(ص) سری به بازار قدیمی تبریز زدیم حالا بماند که گل پسرمون چقدر لجبازی میکرد و نق میزد و هر چی میدید میگفت که باید بخریم و من و بابایی حسابی کلافه شده بودیم موقع نماز ظهر رفتیم مسجد میرزا صادق آقا که توی بازار بود بین دو نماز به خاطر عید شیرینی پخش کردند و به کسانی که اسمشون محمد یا یکی از اسمهای پیامبر بود اسکناس هدیه دادند گل پسرمون هم دیدم با یک اسکناس هزار تومانی آمد طرف خانمها و گفت مامانی یک آقایی اینو به من داد و من هم براش توضیح دادم که این هدیه به خاطر چی هستش ... این عکسها رو بیرون مسجد ازش گرفتم این ماسک و چند روز پیش انتخاب کرد و براش خریدم و کلی ذوق کرد و  تو همون مغازه منو بوس کرد مث...
8 خرداد 1393

شیطون بلا

دیروز کلاسهای ثنای عزیزم تمام شد ظهر که رسید خونه برچسب های کوچیکی که تو مدرسه به عنوان تشویق دریافت کرده بود به داداشش محمد امین هدیه کرد و خلاصه روابط خیلی حسنه شده بود دیشب حدودای ساعت 9 بود که دیدیم از گل پسرمون خبری نیست رفت دنبالش و دید که بله نشسته و یواشکی بقیه برچسبهای روزنگار  ثنا را می کند و با بابایی هم یواش صحبت کرد که مبا دا ثنا صداش و بشنوه و ....     اینم نتیجه کار پیروزمندانه کادویی که ظهر از ثنا جون دریافت کرده رو نشون میده نه خیر راضی نشده بازم داره به کارش ادامه میده... ...
30 ارديبهشت 1393

عکسهای عید 93 سری 3

ببخشید که عکسها رو با تاخیر میگذارم این عکسها مربوط به تعطیلات عید از 13 تا 15 فروردین هست. چه ژستی هم گرفته...   به زور  راضیش کردم تا ازش عکس بگیرم  این رود پائین کوهی است که غار هامپوئیل در آن قرار داره دوربین داییش و گرفته و داره عکس میندازه     ...
24 ارديبهشت 1393

شیرین زبون

1- محمد امین تازه گیها خیلی در مورد خدا و اینکه جرا خدا را  نمی بینیم و ... از ما سوال میپرسه مثلا پریروز از باباش پرسید بابا ما می تونیم یواش با خدا صحبت کنیم  بابایی گفت بله بعد پرسید حتی اگه دهنمون و کیپ ببندیم هم می تونیم با خدا صحبت کنیم بابایی جواب مثبت داد بعد از چند دقیقه گفت بابا پس چرا وقتی من صحبت میکنم خدا با من صحبت نمیکنه بابایی هم توضیح داد که خدا در قران حرفهاش رو به ما گفته و وقتی ما قران می خونیم انگار که خدا با ما حرف میزنه و .... 2- دیشب گل پسرمون قبل از خواب به باباش گفت بابایی میشه یک محله برای من بخری که من قربان(منظور پسر گلم رئیس و حاکم و یک چیزایی شبیه این بوده) اونجا بشم و همه به حرفها...
13 ارديبهشت 1393